87576454

گاهی آنقدر خسته می شویم که خستگی از متن لحظه های زندگیمان می بارد.

گاهی خسته می شویم همانند مسافری جا مانده در ایستگاه قطار،

مانند خستگی ای که در نگاه مسافر به آخرین کوپه های قطار که از دیدش خارج می شوند، دیده می شود!

آنقدر خسته هستیم،

که صدای سنگ هایی که به بهانه شکستن به سمت ما پرتاب می شود،

و آرام آرام ته مانده های شیشه ی صبرمان را فرو می ریزد،

و آسان زخم می زنند به روحمان هم به ما انگیزه بلند شدن نمی دهد!

گاهی دلت می گیرد از روزهایی که از ذهنت می گذرد،

همان روزهایی که آنقدر قوی بودی،

که اگر به دیواری تکیه می دادی احساس خودت این بود که،

دیوار با قدرت تو سرجایش محکم ایستاده!!

گاهی مرز خستگی هایت به جایی می رسد که،

اگر پروانه ای در پیله باشی و پیله را برایت باز کنند،

توان تکاندن خستگی از بال هایت و پریدن را نداری!

انگار بال هایت آتش گرفته باشد فقط می سوزی.

و آنقدر این خستگی هایت روی هم تلنبار می شود . . .

که دیگر حتی خودت هم از خودت نمی پرسی چرا خسته ای؟

چه شد که آنقدر خسته شدی؟

چرا خستگی ات برایت روزمره شده است.

تنها کاری که ازت بر می آید برای خستگی هایت این است که:

شب،

هر شب میان بی خوابی هایت به دلت بگویی، خدا قوت رفیق..