مختار: تو چرا از قافله عشق جا ماندی ؟
کیان: راه گم کردم ابو اسحاق
مختار: راهبلدی چون تو که راه را گم کند، نا بلدان را چه گناه ...!!
کیان: راه را بسته بودند از بیراهه رفتم، هر چه تاختم مقصد را نیافتم، وقتی به
نینوا رسیدم خورشید بر نیزه بود ...
مختار: شرط عشق جنون است... ما که ماندیم، مجنون نبودیم ...