رهای عزیزم.شاید فضای این نامه،
با فضای تمام نامههایی که تاکنون از من گرفتهای تفاوت داشته باشد. شاید بعضی
حرفهایش، با حرفهای دیگری که قبلاً به تو گفتهام در تضاد باشد. اما میدانم که
میدانی پختگی در تحمل دائمی تضادها و زیستن مسالمت آمیز با آنهاست. پس مرا به
خاطر آنچه برایت مینویسم، ملامت نخواهی کرد.
رها جان. دنیای جدید، چیزهای
زیادی را به ما هدیه داد و چیزهای زیادی را از ما گرفت. شاید در این میانه، یکی از
چیزهایی که از دست دادهایم –
یا در حال از دست دادن آن هستیم –
باورها باشند.
باور به معنای اینکه اصولی را
در زندگی قبول داشته باشی. و باور کنی که اینها اصول تغییرناپذیر زندگی هستند.
چیزهایی که اگر تمام دنیا به هم ریخت، بدانی آنها هنوز محکم و پابرجا هستند.
باورهایی نه برای اینکه در جمع
و جامعه به دیگران تحمیلشان کنی، بلکه برای اینکه در خلوت و تنهایی، چراغی برای
رهایی از ترسها و تاریکیهایت باشند.
باورهایی نه برای آنکه به خاطرش
بمیری یا بمیرانی، بلکه برای اینکه به خاطرشان زندگی کنی.
باورهایی که در آرامش دریای
زندگی، بادی برای بادبان کشتیات باشند و در طوفان زندگی، ستاره قطبی برای گم نکردن
راه.
میدانم که میدانی باورها،
سطوح مختلفی دارند:
باورهایی که در مورد خودت داری.
باورهایی که در مورد جامعهات
داری.
باورهایی که در مورد محیط کسب و
کارت داری.
باورهایی که در مورد کره زمین
داری.
باورهایی در مورد عالم هستی
داری.
اما سهم باورها در زندگی
انسانها، هر روز و هر لحظه، کمتر و کمتر میشود.
در مورد دلایلش زیاد میتوانم
بگویم و زیاد میتوانی بگویی. شاید یکی از دلایلش این باشد که آنها که باوری
دارند، پیش از آنکه بکوشند بر اساس آن باورها زندگی کنند، میکوشند دیگران را به
زندگی بر اساس آن باورها ترغیب کنند.
اشتباه نکن. این نامه را تحت
تاثیر داعشها و طالبانها که در عصر من زندگی میکنند و حق زندگی را از دیگران
سلب میکنند، ننوشتهام. اگر چه میدانم که تو هم در دوران خودت همچون اینان را
خواهی دید و خواهی شنید.
کافی است ابزارهای ارتباطی نوین
و واعظان موفقیت را ببینی. میدانم که اینها گونهای از جانداران هستند که بیش از
عصر من و نسل من دوام خواهند داشت و تو – متاسفانه – توفیق دیدنشان را از دست
نخواهی داد. آنهایی که هنوز نتوانستهاند در همراه کردن ده نفر دیگر با خودشان
موفق شوند، اما دهها قانون و توصیه موفقیت مینویسند و چنان دستوری با من و تو
حرف میزنند که انگار دیشب از آسمان نازل شده اند تا پیامآور موفقیت و رستگاری ما
باشند.
سرت را درد نیاورم رها جان.
خلاصه حرفم این است که ظاهراً هر کس باوری پیدا میکند، قبل از آنکه بر
اساس آن باور زندگی کند تا من و تو، مشتاقانه به جستجوی باورهایش برخیزیم، به
موعظه باورهایش میپردازد. گویی راه عمل به باورها چنان وهم انگیز و ترسناک است که
اگر همراهانی نیابند، به تنهایی جرات پیمودن آن را ندارند!
مدرنیته، ما را از وادی باورهای
کهن بیرون آورد و مدرنیسم به ما آموخت که هر باوری را میتوان زیر تیغ تحلیل و
استدلال برد. تکنولوژیهای مدرن هم به ما ابزارهایی دادند تا هر یک، بتوانیم به
سادگی و ارزانی به نقد باور دیگران بنشینیم و در این میانه، فراموش کنیم که داشتن
ابزار نقد، شایستگی نقد را ایجاد نمیکند.
حاصل آن شد که باورها هم چیزی شدند از جنس سلیقه.
اصولی که قرار بود ستونهایی برای زندگی باشند و راهنمایی برای لحظات دشوار آن، به گزارههایی قابل بحث تبدیل شدند
و نُقلی برای نَقل در محافل شبانهی فیزیکی و دیجیتال.
آموختیم که هر باوری قابل تردید
است و اگر قابل تردید است دیگر باور نیست و برداشت است و اگر برداشت است دیگر
شایستهی دفاع نیست و نیازمند توضیح است و اگر چیزی خود نیازمند توضیح است، قطعاً
نمیتواند توجیهی برای یک تصمیم باشد.
همیشه به تو گفتهام و برایت
نوشتهام که یادگیری، تردید در باورها و اصلاح مدل ذهنی است. زمانی در یکی از نامههایم،
برایت روشن ماندن دائمی آتش مقدس تردید را آرزو کردم. پس چرا امروز سمت دیگر ماجرا
نگرانم میکند؟
شاید به دلیل اینکه امروز میبینم
باور نداشتن به هیچ چیز، از باور داشتن به هر چیزی خطرناکتر است. هر باوری، سنگی
در زیر پای توست تا پا بر آن بگذاری و جای پایت را محکم کنی و گام بعدی را برداری.
شاید وقتی دنیایت بزرگتر شد بفهمی که آن باور، سنگ سستی بوده و تصمیم بگیری که
دیگر بار، پا بر روی آن نگذاری.
اما اگر در نخستین گام، همه سنگها
را سست بدانی و پا بر هیچ یک از آنها نگذاری، در همان نقطهای که هستی برای همیشه
متوقف خواهی شد.
شاید سستی برخی سنگها در
نخستین نگاه، واضح باشد. اما سستی بسیاری از سنگها تنها وقتی که پا بر روی آنها
گذاشتی و خواستی از آنها تکیه گاهی مطمئن بسازی، مشخص خواهد شد.
میگویند یقین بعد از تردید،
مقدسترین یقین است. احتمالاً
هم چنین است. اما سمت دیگر این گزاره هم، شاید به همان اندازه درست باشد: تردید
بعد از یقین، مقدسترین تردید است! شاید تکامل من و تو در زندگی، در پیمودن حلقه
دائمی تردید و یقین حاصل شود. درست مانند راه رفتن که بازی دائمی پایداری و
ناپایداری است.
تردید، تو را به نشستن و فکر
کردن وامیدارد و باورها به ایستادن و عمل کردن. درست چیزی شبیه رابطه عقل و احساس
در مغز تو. و زمانی که یکی از این دو بر دیگری غالب شوند، حاصل را میتوان چیزی از
جنس بیماری دانست. نه یک جسم بیمار و نه یک ذهن بیمار. که یک زندگی بیمار که میتواند
برای اطرافیانت مسری هم باشد.
راستی. آن روز که نامهام را میخوانی،
دنیایت چگونه است؟ چه باورهایی در ذهن داری که بتوانند تکیهگاهی برای حرکتت
باشند؟ که بتوانند به تو در تصمیم گیریها کمک کنند؟ که وقتی سایر مفروضاتت را زیر
سوال میبری، بتوانی به آنها تکیه کنی؟
قوانین فیزیک، ظاهراً به شکلی
دیگر بر ذهن هم حاکمند. فقط وقتی میتوانی یک باور کهنه و ناکارآمد را از خود
برانی که به باوری نو و کارآمد تکیه داده باشی. جز این حالت، گرفتار تعلیقی
دردناک خواهی بود و هر مشتی که بر سر هر باوری بکوبی، قبل از هر چیز، خودت را میلرزاند
و تکان میدهد.
نمیتوانم
مجبورت کنم. اما کاش. برای مدتی کوتاه هم که شده نامهام را باور کنی. اما لبخند
واقعی بر لبان من – که آن روز نخواهند بود تا تو را به محبت و تحسین
ببوسند – زمانی خواهد نشست که ببینم پس از تجربه
زیستناش، این نامه را میسوزانی و به کناری میاندازی تا نامه جدیدی برای فرزندت
بنویسی…
http://www.shabanali.com/ms/?p=5814